؟...

میخوام از یه دختر سرطانی بگم.یه دختر ک هیچ امیدی به زنده موندن نداشت.

اره .. اون دختر منم که 3 سال پیش روی تخت بیمارستان همش میترسیدم ک کی میمیرم درسته ک همه پیشم بودن و میگفتن خوب میشی ولی من دیگه امیدی نداشتم.

هر روز دارو های شیمی درمانی ک میخواستن حال جسمانی منو خوب کنن باعث میشدن تا حال روحی من بدتر بشه.

29 تیر ماه 1389  روز تولد من بود و من منتظر بودم تا خانوادم و دوستانم بیان به دیدنم چون تنها امید من اونا بودن ناگهان صدای در را شنیدم و با خوش حالی خودمو مرتب کردم و گفتم بفرمایید.در باز شد و یه مرد با صدای کلفتش گفت ببخشید .

در اون لحظه یه حس خیلی عجیب و قوی به من نزدیک میشد،باز هم گفتم بفرمایید و بعد یه مرد جوان با قد بلند و بور از در وارد شد.

گفت سلام ببخشید که بد موقع اومدم من حسینی هستم دکتر جدیدتون .من خوشحال شدم انگار دوست داشتم بازم اونو ببینمو پیشم باشه،حول شده بودم نمیدونستم چی بگم .گفتم اهان بله.شروع کرد به احوال پرسی و معاینه،اها تا یادم نرفته بگم من سرطان پوست داشتم.

اون شبو با یاد اقای حسینی و هدیه های دوستام خوابیدم و فرداش به امید دکتر بلند شدم.وقتی صدای در ،اومد از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم .هرچی کتر از من میپرسید جواب مثبت میدادم.

تا دو ماه بعدش این وضع ادامه داشت!و من روز بروز با دیدن اقای حسینی بهتر میشدم.

2مهر1389 بود ک اقای حسینی گفت میخواد با من ح بزن.ایشون به من گفتن ک از من خوششون اومده و با خوانواده میخوان بیان دیدنمون.

اقای حسینی و خانواده برای خواستگاری از من اومدن خونمون .شب بدی بود چون بابای من مخالفت کرد .بعد از پنج دفعه خواستگاری من و اقای حسینی یا همون اقا معین تصمیم گرفتیم با هم دوست بمونیم .

من با وجود معین هر روز احساس میکردم بهتر شدم. ما خیلی روز های خوبی باهم داشتیم و داریم من الان بعده 3 سال کاملا مریضی از بدنم بیرون رفته.

معینم عاشقتم!!!

این زندگی من هر اسمی که دوست دارید براش بذاریدو واسم بفرستید.

[ یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, ] [ 8:42 ] [ negin ] [ ]